ساندویچ پانل دیواری ماموت پانل دلیجان 09186436863

ساندویچ پانل دیواری ماموت پانل دلیجان 09186436863

ساندویچ پانل دیواری ماموت پانل دلیجان 09186436863

ساندویچ پانل دیواری ماموت پانل دلیجان 09186436863

ابسان الکتریک۱۶

3 مهر 1385- رییس سازمان انرژی اتمی ایران، عازم مسکو شد

1 مهر 1385- وزیر امور خارجه:امیدوارم ایده ائتلاف تمدنها از برخورد تمدنها جلوگیری کند

فهرست کامل
اخبار فرانسه
6 مهر 1385- پاسخ سفارت جمهوری اسلامی ایران به نامه سرگشاده آقای فرانسوا لئوتارد به رئیس جمهور اسلامی ایران

5 مهر 1385- سخنگوی وزارت امور خارجه فرانسه : گفت وگو بین اروپا و ایران در جو خوبی ادامه دارد

فهرست کامل
اخبار جهان
5 مهر 1385- ایگور ایوانف : مساله اتمی ایران باید از طریق مذاکره حل شود

3 مهر 1385- روزنامه واشنگتن پست: نشست مجمع عمومی با بی‌احترامی بی‌سابقه ای به آمریکا همراه بود

فهرست کامل
  ایرانگردی
  موزه ها
  استانها
  لیست کامل سایتهای مرتبط با ایرانگردی


  توریسم و گردشگری در فرانسه
گزیده مطبوعات فرانسه

سه شنبه 11 مهر 1385
دوشنبه 10 مهر 1385
شنبه 8 مهر 1385

گزیده مطبوعات جهان

جمعه 11 آذر 1384
پنجشنبه 10 آذر 1384
چهارشنبه 9 آذر 1384

چهره‌ها و شخصیت‌ها
رهبری
رییس جمهور
روسای نمایندگی های ایران در خارج از کشور
فهرست کامل   
تقویم مناسبتها
تولد امام حسن مجتبی (ع) 
(سه شنبه 18 مهر 1385)
سخنرانى امام علیه قانون کاپیتولاسیون 
(جمعه 5 آبان 1385)
روز بسیج دانش آموزى 
(سه شنبه 9 آبان 1385)
فهرست کامل مناسبتها    

درباره ایران

جمهورى‌ اسلامى‌ ایران در منطقه خاور میانه‌ قرار دارد و با کشورهاى ...

افراد و مراکز ایرانشناسی فرانسه

هنر ایرانی
صنایع دستی
موسیقی
نقاشی
سایتهاى برگزیده
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
     http://www.farhang.gov.ir
سازمان ثبت احوال کشور
     http://www.nocrir.com
فهرست کامل  

  • برگزیده عکسهای خبری
  • سفیر سابق ایران در کنار رهبر فقید کاتولیک هاى جهان
     درباره نمایندگى  |  بخش سیاسی  |  بخش اقتصادی  |  بخش فرهنگی 
    شگرد: با فشردن دکمه‌ی (Enter (Return به جای کلیک روی "جستجو" در وقتتان صرفه‌جویی کنید

    doxdo.com دو در دو [Persian Feeder]

    جدیدترین اخبار و نوشته های وبلاگستان فارسی.
    www.doxdo.com/ - 76k - 2 ا کتبر 2006 - ذخیره شده - صفحات همسان

    Alice in Wonderland

    به خودم می گویم تجربه همه در غربت صرفا مثل ... از آن شش نفری که آن دوران در آن خانه جمع می ...
    alice-in-wonderland.persianblog.com/ - 57k - ذخیره شده - صفحات همسان

    سفارت جمهورى اسلامى ایران - پاریس

    5 رهم 1385- دراد همادا یبوخ وج رد ناریا و اپورا نیب وگو تفگ : هسنارف هجراخ روما ترازو ...
    www.amb-iran.fr/ - 45k - ذخیره شده - صفحات همسان

    Hava 1

    شاید به قول صاحب کتاب داشت در عالم بیداری رؤیا می دید، اما این بار رؤیای اتاق خودش را. ...
    www.golshirifoundation.org/hava1.htm - 47k - ذخیره شده - صفحات همسان

    ساسان در سوئد

    3- تو مدرسه ای در مالمو سوئد یک پسر 16 ساله نقشه ... دو صفحه در باره کس شعرهای کروبی در مجلس ...
    sasanstockholm.blogspot.com/ - 96k - ذخیره شده - صفحات همسان

    Interests Section of the Islamic Republic of Iran

    ... کامل به صورت روى خط ارسال نمایید و ما خواهیم توانست آنرا در مدت کوتاه ترى بررسى کنیم. ...
    www.daftar.org/ - 36k - ذخیره شده - صفحات همسان

    آتش در نیستان

    نوشتن درباره ی فیلم بماند برای بعد اما در برنامه ی سینما یک چند نکته ی جالب به نظرم آمد. ...
    intranet.kanoon.net/mkianpour/weblog/ - 26k - ذخیره شده - صفحات همسان

    Iranians History On This Day: تاریخ ایرانیان در ...

    در این سایت به مرور مهمترین وقایع تاریخ ایران در هر روز درج می شود. نگاهی گذرا به بخش ...
    www.iranianshistoryonthisday.com/ - 7k - ذخیره شده - صفحات همسان

    در اوج تنهایی

    ... در اوج تنهایی به یاد مهدی موعود.
    parinaz.persianblog.com/ - 23k - ذخیره شده - صفحات همسان

    دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد
    رخ فرسوده‌ی زردم غم صفرای تو دارد
    سر من مست جمالت، دل من دام خیالت
    گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
    ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
    که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
    غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
    همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
    گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت
    که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
    جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
    همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
    دل من تابه‌ی حلوا ز بر آتش سودا
    اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
    هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
    خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
    اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
    که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
    به دو صد بام برایم به دو صد دام درآیم
    چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
    خمش ای عاشق مجنون به مگو شعر و بخور خون
    که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

    .--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.--.

    عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَ لا تُری

    حالا که قرار است دیدگانم،
    آتشکده‌ی برق نگاه دیگری باشد،

    ...چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار!



    دوشنبه، 6 شهریور، 1385
    شما را تشنه بود...!

    چکه
    چکه
    چکه...
    به طراوت باران،
    به زلالی اشک،
    به روشنی آب!
    چکیدید
    در غربت سراب...

    _تفدیده بود
    داغ بود.
    داغِ داغ!
    می سوخت
    در انتظار چکه چکه چکه های...
    عطش داشت و نمی دانست،
    از دریا شدن؛
    جاری بودن،
    روان شدن!_

    رد پای چکه چکه چکه هایتان،
    چشم روشنی غربتش شد.
    رود شد
    روان شد
    خروشید
    آرام شد.

    گذشته ها گذشت...

    از عطش تا حیات همه اش آب بود!
    آب..........

    آن روز که اقیانوسی چون شما،
    سرابی را محک زدید و
    جرعه ای آب
    از او طلب کردید،
    چه بی شرمانه ادا کرد
    رسم مهربانیتان را:
    چکه
    چکه
    چکه...
    پارگی مشک بهانه بود!
    تنها سراب، گذشته ی خود را از یاد بود...!

    .......................
    .........
    ...
    .

    عطش دارم!
    گُر گرفته ام!
    می سوزم!
    و جز
    باریدن های بی امانتان
    تسلایی بر دل تفدیده ام،
    نمی یابم...!

    من فرات نیستم!
    مشک نیز!

    طنین اشک هایم از مهربانیتان می سرایند:
    چکه
    چکه
    چکه...

    . .. : .. .    . .. : .. .    . .. : .. .    . .. : .. .    . .. : .. .    . .. : .. .

    نیستی از تو هست شد
    عالمی از تو مست شد...

    به لطف چشم انتظاران حضرتش، سال گذشته،‌ در شب میلاد موعود(عج)، 3 ختم کامل قرآن تلاوت و 35000 صلوات فرستاده و 800 دعای فرج خوانده شد!
    امسال نیز به یاری حق بر آن شدیم که از شب نیمه شعبان (جمعه شب، 17 شهریور) تا شام نیمه شعبان (اذان مغرب شنبه شب، 18 شهریور)، به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت، این برنامه را مجددا برگزار کنیم.

    *طریقه شرکت در تلاوت قرآن به این صورت است که به شخص درخواست کننده حداقل 1 جزء واگذار می شود.
    *فرستادن صلوات و خواندن دعای فرج _اللهم کن لولیک..._ بستگی به توان خودتان دارد.

    لطفا آمادگی خود را برای شرکت در این برنامه تا سه شنبه، 14 شهریور ماه اعلام نمایید!

    دعای حضرت موعود بدرقه ی راهتان...



    سه شنبه، 10 مرداد، 1385
    به بهانه ی دو میلاد..

    دوباره خواهد شد آیا
    که در زمین خوردگی روح،
    دستگیری باشی!؟
    و در انهدام تپش های نا مکرر شوق،
    مرهمی از جنس آب و نور؟!
    چارقی بدوزی از برایم
    به رنگ ابر
    و لبیک گویان راهی ام کنی
    به سرزمین نور؟!

    _ آنجا که عقل را،
    لولی وش میکنند
    و
    جان را،
    مستانه از عِطر حوران،
    به بزم
    می خوانند.
    آن چنان می نوشانند
    که سیر می شوی
    از خود!
    می شویندت
    در چشمه ی زمزم
    و روح زخمی ات را
    می سپرند
    به نورَ کلِّ نور!
    می خوانندت
    به نام آب.
    و طلب می کنند
    تو را،
    از نور.
    و تو از شرم آن چه که نیستی
    و به هستی ات گرفته اند،
    فرش تا عرش را
    مَسعی می کنی!
    افلاکیان،
    از برایت هلهله می کشند
    و در صف مقربان
    جایت می دهند.
    از فرط شوق،
    قدحی
    "اِنَّ الابرار یشربون مِن کأس کان مزاجه کافورا"
    می زنی!
    و از این که
    پای بسته ات کرده اند
    به زادگاه امیر عشاق،
    شبنمِ خداوند را
    روی گونه هایت حس می کنی..._

    ...و باز
    روح ولگردم،
    در زمین خوردگی های گاه و بی گاه،
    دستگیری می خواهد!
    و در انهدام تپش های نامکرر شوق
    مرهمی از جنس آب و نور،
    می طلبد...!

    .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:. . .:.

    40 قدم مانده تا میعاد!
    قدم هایتان برسد به خاک پای موعود...



    چهارشنبه، 17 خرداد، 1385
    نذرت ادا!

    گفتی:
    نذر کرده ام دیدن شب چشمانت را...،
    در ستاره چینی شبانه ات؛
    وقتی که ستاره ها را یکی یکی از دامان خدا می چینی و به سیاهی چشمانت سنجاق می کنی.

    -نذرت ادا؛ ستاره نشین دامان چین دار خدا!
    گفتم شاید تو باشی آن ستاره ای که جفت می شود با شب تاریک چشمانم...

    نور از پنجرهء خورشیدی بر پشت ترنج قالی لوله‌کرده افتاده بود. قاب قدح بزرگ را هم بر رف دید. قلیان خودش هم کنار تخته‌پوستش بود. حتی سبیل تاب‌دادهء ناصرالدین‌شاه را بر بدنهء کوزهء بلورش می‌شد دید. سر قلیان خاموش بود. چهل روز بود که کف‌ نفس کرده بود و حالا دلش برای یک پک دود غنج می‌زد، چه برسد به اینکه پشت سر هم دو سه قلاّج بزند. سماورش هم بود، خاموش. قوری چینی گل‌سرخی‌اش هم رویش بود. شاید به قول صاحب کتاب داشت در عالم بیداری رؤیا می‌دید، اما این بار رؤیای اتاق خودش را. بسم‌اللهی گفت و خم شد و از بیرون دایرهء مندل عصایش را برداشت. عبای دوشش را جا‌به‌جا کرد. کتاب جفر، یا هر چه که بود، روی رحل بود. کنار دستش چراغ موشی هنوز پت‌پت می‌کرد. نه، بیدار بود و با طلوع آفتاب دیگر چهله‌اش تمام شده بود. رمز را هم خوانده بود: بسم‌الله. س، ب 11، عشمستی بدا، 5، 9، سعر 111، سیصد‌و‌سی‌و‌سه دور تسبیح که می‌کند به علامت 32967 بار. آیةالکرسی هم سه بار. از پیه گرگ هم که روغن به چراغ موشی ریخته بود؛ فتیله‌اش هم که از پشم گربهء سیاه بود؛ صدای غژ و غوژ را هم که شنیده بود، پس همین مانده بود که زعفر یا هر کوفت و زهرماری که در کتاب گفته بود، بیاید و بگوید: «امر بفرمایید، ارباب!» بله، ارباب، آن‌هم میرزا یدالله درب‌کوشکی شصت‌ و ‌چهار ساله، ولد مرحوم مغفور میرزا‌ محمود، که آن‌همه وساوس شیطانی نتوانسته بودند از دایرهء مندل بیرونش بکشند. حتی حالا مرحوم زنش، فرخ‌لقا خانمش، که جز به زور دست نمی‌داد، به قد و قوارهء همان جوانی‌اش و با همان هیأت: یل صورتی و شلیتهء کوتاه آلبالویی به تن و چارقد تور گلدار به سر که با سنجاق زیر گلویش بسته بود، آمد: هفت قلم آرایش کرده بود، مثل شب عروسیشان، قرص صورت انگار قرص خورشید. اول سنجاق زیر گلویش را درآورد و موهای چهل‌گیس شده‌اش را نشانش داد و گفت: «میرزا‌ یدالله، چرا نشسته‌ای؟ منم، بیا. آدم که نباید شب عروسیش بق کند و برود سه‌کُنج دیوار.» بعد هم رفت گوشهء لحاف رویه‌ساتنش را پس زد و باز صداش زد. یک بار هم سگی سیاه حمله کرد. اما میرزا حتی پلک نزد. همچنان ورد خواند و خواند. سگ درست ایستاده بود بر لبهء دایرهء مندل و پارس می‌کرد. دهانش را باز می‌کرد و زبانش را یک ذرع می‌داد بیرون. اما میرزا همان‌طور که چهارزانو نشسته بود چشم به چشمش دوخت. می‌دانست اینها همه تجسد وساوس نفس اماره است که حالا دارد با آن دندانهای کل و سیاه و زبان دراز آب‌چکان پارس می‌کند. کافی است بترسد و عقب برود و مثلاً پتهء عبای مرحوم ابوی بیرون دایره قرار بگیرد تا همان‌طور بشود که ایوب ننه‌سلطان شد. عفریت سه‌سر هم آمد، یا آن صدای تار خودش که در گوشهء نصیرخانی نمی‌دانست از کجاست یا کی می‌نوازد، یا آن خمره که غلتان‌غلتان آمد با آن بوی کهنه و تند که انگار درِ همهء خمره‌های سردابهء ملایکشنبهء جوباره‌ای را باز کرده باشند. حالا چقدر سکهء صاحبقرانی جلوش کومه کردند، بماند. باغهایی نشانش دادند که باغ امیری به گردشان هم نمی‌رسید. اما حالا چی؟ نگاه کرد. فقط صدای غژ و غوژی می‌آمد، همان صدای سنگ که بر شیشه بکشند. دلش مالش می‌رفت، اما گوش می‌داد. بایستی حرفی می‌زد. این را صاحب تألیف، نورالله مَضْجَعَه، دوبار گفته بود. یک بارش را حتی ناسخ این رسالهء طیبه با جوهر قرمز نوشته بود. چیزی دید بر کف برهنهء زمین، انگار که سایه‌ای بر زمین بایستد، کوچک و لرزان. صدای غژ و غوژ از همان‌جا می‌آمد. سایه انگار سایهء یک کلاه ماهوتی بود بلند و با لبهء پهن، که وقتی پس می‌رفت یک شکم پیدا می‌شد و دوتا پا که انگار به دو سم به نمد پیچیده ختم می‌شد. پس همین بود، حاصل چهل شبانه روز مرارت، ساختن با قار‌ و‌ قور این بی‌هنر پیچ‌پیچ، تسلیم نشدن به آن‌همه وساوس نفس‌ لوامه؟ لعنت بر راقم و دو صد لعنت بر ناسخ همهء این کتابهای بی‌جلد حاشیه و هامش‌دار نازل قیمت! شنید:

    «غلام شما، زعفر، در خدمت حاضر است.»

    صدا از زیر لبهء کلاه می‌آمد، جایی که حتماً صورتی بود و دهانی. گفت: «تو غلام منی؟»

    همه‌اش دو کف دست بود. کلاه مثل لکه‌ای تکان‌تکان خورد و جلو آمد. جست می‌زد، نه دوپا دوپا، که دو سُم دو سُم. حالا دیگر به وضوح می‌دیدش. ایستاده بود توی نور پنج‌رنگ پنجرهء خورشیدی که حالا بایست بر کف اتاق می‌تابید.

    «بله ارباب، من غلام حلقه‌به‌گوش زنابعالی هستم، تا احضارم فرمودید خدمت رسیدم.»

    ریش بزی داشت. عینکی هم بود که فقط دو شیشهء گرد بود که انگار با نخ قند به دور گوشهایی که نمی‌دید محکم شده بود. قبای راسته از قدک کرباسی به تن داشت و زیر قبا، روی پیراهن یخه حسنی‌اش به جای شال زیر آن شکم برآمده کمربند بسته بود. به یک دست کیسه‌ای را به دوش گرفته بود و دست دیگرش بر سینه بود. مدام هم تعظیم می‌کرد. میرزا گفت: «من که تو را احضار نکردم.»

    بعد هم خم شد و با غیض کتاب را ورق زد. زعفر گفت: «بله حفظم. س، ب 11، عشمستی بدا، 5، 9، سعر 111، سیصد‌و‌سی‌و‌سه دور تسبیح منم، همان اول که فرمودید بارم را بستم.»

    کیسه‌اش را زمین گذاشت: «خوب، همسایه‌ها هستند، خویشاوندان دور و نزدیک. خودتان که می‌دانید، ما اگر مسافرت برویم، آن هم این‌همه دور، اغلب به این زودیها برگشتی توش نیست، پس باید با همه خداحافظی بکنیم. آدم آبرودار که نمی‌تواند بار و بندیلش را بردارد و راه بیفتد.»

    همان‌طور غژ و غوژ می‌کرد و حرف می‌زد. میرزا پرسید: «اسمت چیه؟»

    غژ و غوژ کرد، همان‌طور که همهء لولاهای زنگ‌زده غژ و غوژ می‌کنند: «زعفر آقا. نه به ر، ز. زعفر هم بهم می‌گویند.»

    میرزا نفس راحتی کشید، گفت: «پس اشتباه شده، من زعفر را احضار کرده بودم.»

    صدای شکستن شیشه آمد. جعفر داشت می‌خندید. بر شکمش خم شده بود و بر طاق کلاهش دست می‌کوبید. میرزا داد زد: «خفه شو، مردک!»

    جعفر راست ایستاد، سر بلند کرد. عینک روی پل بینی‌اش افتاده بود. با یک چشم نگاهش می‌کرد. چشمِ بسته انگار اشک بسته بود: «چشم ارباب!»

    راستی داشت می‌لرزید، سر تا پا. صدای تریک‌تریک دندانهاش هم می‌آمد، انگار موشی از سرما بلرزد و یا دانه‌های کنجد را تندتند بجود. اما، میرزا خم شد تا بهتر ببیند، با آن چشم داشت می‌خندید. میرزا بر دو زانو نشست و به عصایش تکیه داد، سینه‌اش را هم صاف کرد، گفت: «خوب، حالا بگو ببینم، حرف من کجاش خنده‌دار بود؟»

    باز شیشه شکست، و شکسته‌ها را هم کسی داشت زیر پا خرد می‌کرد که این‌طور قه‌قره قه‌قره می‌کرد. میرزا عصایش را دراز کرد. می‌توانست دستهء عصا را بیندازد دور گردن و حتی دوپای او و بکشد جلو. اما هی زد به نَفْسَشْ که نه، شاید هم ترسید که اگر صدمه‌ای بهش برساند، آن‌وقت این نیم‌وجبی‌های اهل هوا دست از سرش برندارند، آن هم او که آب داغ را بی بسم‌الله به زمین نمی‌ریخت. مگر صاحب کتاب نگفته بود که یکی هستهء خرمایی را بی‌هوا پرت کرد و آمد به سرش آنچه آمد؟ تازه با مرحوم ابوی هر وقت سیاه‌ سحر به حمام می‌رفتند، می‌گفت: «هر قدم که بر‌می‌داری، بگو بسم‌الله.»

    عصا و بعد هم دستش را پس کشید و این را بر سر آن گذاشت تا ستون چانه شوند، تا مگر خود جعفرخان از سر بنده‌پروری بفرمایند. بالاخره هم شیشه‌ها خرد و خاکشیر شد و صدا غلتی خورد و شد همان غژ و غوژ یک لولای زنگ‌زده: «می‌بخشید ارباب، ماها زیم نداریم. ببخشید مقصودم همان است که بعدش چ و ح و خ می‌آید. شاید هم یک چیزی می‌گوییم میان همان ز و ز، مثل اصفهانیها. خودم یک‌بار نوکر یک تاجر اصفهانی بودم، بیچاره می‌گفت زعفر، من می‌شنیدم زعفر. می‌گفت زعفر، می‌شنیدم زعفر. می‌بخشید نقل همان ملای مکتب شد که می‌گفت، من اگر می‌گویم انف، شما نگویید انف، بگویید انف.»

    میرزا پرسید، همان‌طور چانه بر پشت دست نهاده: «یعنی فقط همین تو یکی جعفر یا زعفر بودی؟»

    «زعفر، آقا: س، ب 11، عشمستی بدا، 5 ...؟»

    «بله، بله، حفظم. حرفت را بزن.»

    جعفر به سر انگشت موهای تنک چانه‌اش را خار کرد: «داشتم عرض می‌کردم فقط آن که شما وردش را می‌خواندید، منم. البته زعفرخان هم، نه به ر، ز، هست. شنیده‌ام؛ میرزاش هم هست که آدم دولت است؛ یکی هم ...»

    میرزا دندان نه بر جگر که بر پوست و گوشت دستش نهاده بود. از این آنهایی‌های بوداده چه بر‌می‌آمد؟ سمساری‌اش دیگر درآمدی نداشت. کار اصلاً کساد بود. دریغ از یک کاسه لعابی لب‌شکسته؛ تازه دست زیاد شده بود. حالا همه فروشنده شده بودند، روز به روز هم آگهی‌های فروش ته ‌خانه‌ها به در قصابی و بقالی زیادتر می‌شد. همه چیز هم می‌فروختند، از لباسهای بظاهر خارجی گرفته تا سنگ‌پا و مگس‌کش. کاسبی که سرش را بخورد، خانه هم خرج روی دستش می‌گذاشت. همین پارسال‌ پیرارسال اتاقها را نقاشی کرده بود و حالا باز، مثلاً گچ گوشهء سقف همین اتاق طبله کرده بود. به جعفر نگاه کرد تا نشانش بدهد. خیر، حضرت ایشان داشت توی کیسه‌اش دنبال چیزی می‌گشت. اصلاً بالا‌تنه‌اش را درسته کرده بود توی کیسه. آن هم از بچه‌هاش. نامهء ته‌تغاری‌اش سر برج نشده می‌رسید که ابوی گرامی مسبوقند بنده در استیصال ... صاد استیصال را هم همچنان به سین سکه می‌نوشت. دلار آزاد هم که معلوم است. خرج کفن و دفن و سوم و هفته را هنوز مقروض بود. دو تا دخترش هم مدام سر به جانش می‌کردند که: «آقاجان، اسی بیکار است، باید لطف بکنید ...» داشتند پوستش را ورقه‌ورقه می‌کردند و گوشتش را مثل گوشت شتر قربانی تکه‌تکه می‌بردند. داشتند به قناره‌اش می‌کشیدند. همین امروز و فرداست که بدهد برایش استشهاد محلی تمام کنند که بابا، من مفلسم و المفلس فی امان‌الله. این هم از احضار. داد زد: «من نمی‌فهمم. ترا احضار کردم که به همهء آرزوهام برسم، همهء آرزوهای پیری و حتی جوانیم، برایم هم فرق نمی‌کند که تو جعفری به جیم آنهایی‌ها یا زعفر به ز زرگنده.»

    بالاتنهء جعفر بالاخره از توی کیسه بیرون آمد. حالا به جای کلاه صدارتی یک عرقچین سرش بود و یک چهارپایهء عروسکی هم به دستش. چهارپایه را از میان دو سم داد عقب، یک تکه چرم ساغری اصل هم بست به کمربندش. بعد هم رفت آن تو و بیرون آمد و با یک سندان دو قد یک انگشتانه بیرون آمد و وقتی میان دو کاشی کف اتاق کارش گذاشت، دست برد دامن قباش را عقب زد، چکشی از کمرش باز کرد و یکی دو تا بر سندان کوبید. محکم که شد، چکش را باز به قلاب کمربندش آویخت. آن وقت راست ایستاد، سینه‌اش را جلو داد، و دو دست بر همان سینه، گفت: «گوش به فرمانم، ارباب.»

    میرزا گفت: «این کارها یعنی چه؟ من قصر می‌خواهم با استخر، اتاقهاش هم همه‌شان باید چلچراغ داشته باشند، اصل اصل نه باسمه‌ای. گوشت با من است؟ باید مال دورهء لویی پانزدهم باشد. کلک هم بی کلک، که توی این کار دیگر کلاه نمی‌شود سرم گذاشت. حتی اگر بخواهی مال دورهء ناپلئون را بهم قالب کنی توی کتم نمی‌رود، چه برسد به این بَدَلیهای ژاپنی یا امریکایی. بعد هم ماشین می‌خواهم. مال خودم که دیگر آفتابه خرج‌ لحیم است. برای دامادهایم هم می‌خواهم. پسرم هم پول می‌خواهد، دلار، فقط دلار، نقد. حتی حواله هم قبول ندارم.»

    صدای غژ و غوژی آمد، اما میرزا که از پس چهل روز روزهء صُمت و صیام حرف یومیه را بایستی با منقاش از حلقوم خودش بیرون می‌کشیدند، حالا حسابی افتاده بود روی دور، اصلاً انگار، خودش هم می‌فهمید، آرواره‌هاش هرز شده بود: «آره جانم، یک ویلای کنار دریا هم می‌خواهم، نه از این ویلاهای بنایی‌ساز که کلیدشان به جان صاحبانشان بسته است. تاب و سرسره و نمی‌دانم از این النگ و دولنگ هم نمی‌خواهد تویش کار بگذاری. شنیده‌ام یکی از شازده‌خانمها داده بود یک دست مکانیکی به قد و قوارهء یک صندلی راحتی برایش درست کرده بودند تا هر وقت ویرش گرفت برود تویش بنشیند. نه نه، من یکی نمی‌خواهم این‌طوری خوش خوشانم بشود. از من یکی قبیح است. ویلای من باید حوضخانه داشته باشد، سردابه برای ده بیست خمره، زیرزمین برای ترشی هفت‌سبزی. ایوان و مهتابی هم داشته باشد. هر اتاقی هم یک صندوقخانه. محکم هم باشد، که صد سال، نه، هزار سال دوام بیاورد. اما یادت باشد نَمایش حتماً باید کاهگلی باشد. می‌فهمی، کاهگلی. من از بوی کاهگل خوشم می‌آید.»

    این دفعه صدای جیغ آمد، انگار که تنهء چناری از وسط بشکند، یا حتی سنگی بخورد درست وسط آینهء قدی. میرزا دست به چانه گذاشت، شنید: «ارباب، ارباب!»

    پرسید: «چیه، جانم؟»

    جعفر به جیم جواهر سرفه‌ای کرد: «از شما ...»

    میرزا داد زد: «بله؟»

    جعفر سر به زیر انداخته بود، اما انگار که کک به تنش باشد، داشت زیر بغل و حتی آنجاش را می‌خاراند. میرزا هم سرفه کرد: «خوب، بگو، حرفت را بزن.»

    «خواستم عرض کنم ...» بعد سر بلند کرد و مثل اینکه بخواهد چشمکی بزند، گوشهء چشم چپش لرزید:

    «بله، خواستم بپرسم، شما حالتان خوب است، کسالتی، چیزی ...؟»

    میرزا عصایش را یک دور توی هوا چرخاند: «چطور مگر؟»

    «هیچ، اما گفتم، نکند، خدای نکرده، باکیتان شده باشد. این بادام‌خوریها گاهی به مزاز آدمها نمی‌سازد، حتی بعضی وقتها به کلهء مبارکشان می‌زند.»

    میرزا عصایش را رو به جعفر، به جیم هر زهرماری که بود، تکان‌تکان داد: «می‌فهمی چه می‌گویی؟»

    «البته، ارباب. قبل از اینکه خیلی عصبانی بشوید یکی از آن بادامهاتان را بدهید ببینم.»

    میرزا دست کرد توی جیب کتش و یک مشت بادام درآورد و پخش کرد جلو جعفر، به همان جیم جلو، شنید:

    «بله، حتماً یک چیزتان شده وگرنه این نعمتهای خدا را این‌طور حرام و هرس نمی‌کردید.»

    بعد هم رفت یکیش را برداشت، عینکش را سراند جلو آن دو چشم باباقوریش. حتی رفت مغز بادام را زیر شعاع تازه‌ای گرفت، بو کرد، زیر گوشش تکان داد، بالاخره هم، انگار که خودش ارباب باشد، فرمود:

    «درجه یک است.»

    نوکش را با دندانهای نیش‌موشی‌اش کند و کروچ‌کروچ جوید: «خوشم آمد. خیلی خوش‌سلیقه‌اید. حالا کم پیدا می‌شود. خوب، حتماً از آشنا گرفته‌اید.»

    میرزا گفت: «مقصود؟»

    «من که عرض کردم. باید عیب از خودتان باشد، از اینها» اشاره کرد به بادامهای ریخته بر زمین «نیست ... من را بگو که فکر کردم بادام تلخ خورده‌اید و سوداتان غلبه کرده است. آخر گاهی بادام اگر تلخ باشد، یا مانده باشد، البته برای ماها، می‌شود عین تریاک، بگیرید سبزک. ماها را که حسابی سودایی می‌کند، چه برسد به آدمها که عادت ندارند.»

    بعد باز رفت، دولا شد: بادامها را یکی‌یکی برمی‌داشت به آستین قبا پاک می‌کرد، فوتشان می‌کرد و می‌انداخت توی جیب‌هاش. یکی‌اش را انداخت دور، گفت: «مرده، یعنی حرام رفته، نباید خوردش، شما هم نخورید.»

    میرزا لب به دندان نداریش گزید: «بالاخره حرفت را می‌زنی، یا نه؟»

    جعفر اول رفت نشست بر چهارپایه‌اش، بعد هم به سندان اشاره کرد. حتی دامن قبایش را عقب زد، چکش و مشته و جوالدوز را، یکی‌یکی، نشان داد، گفت: «ملاحظه می‌فرمایید، من پینه‌دوزم.»

    میرزا داد زد: «پینه‌دوزی، باش. به من چه ربطی دارد؟»

    «از وقتی س، ب 11، عشمستی بدا، 5 ...»

    «بله، بله، می‌فهمم، حرفت را بزن.»

    «عرض کردم از آن اولین باری که رمز مرا ادا فرمودید، می‌دانستم اشتباه شده. بیست سالی بود که هیچ‌کس مرا احضار نکرده بود، بعد از آنکه مشهدی‌باقر کمپانی عمر پری به شما داد. برای همین با چند تا از دوستان صلاح و مشورت کردم. حتی رفتم سراغ میرزا زعفر، نه به "ز" زن ناقص عقل است. میرزا بزرگِ راستهء ما پینه‌دوزهاست. گفتم، میرزا، گمانم اشتباهی رخ داده. گوش داد. صدای شما می‌آمد، از بلندگوی سر تیر پخش می‌شد. میرزا فرمود، خوشحال باش، مرد، اشتباه نشده، خود تویی.»

    میرزا گفت: «خوب؟»

    «متوزه عرض من نشدید؟ من نمی‌توانم، فقط پینه‌دوزم. درآمدم، اگر کار خیلی سکه باشد، آنزا توی ولایت خودمان، به پول خودمان سه عباسی است. تازه دو تا زن دارم، پنز تا بچه هم دارم، قد و نیمقد. چطور می‌توانم برای شما قصر بسازم، یا آن دست الکتریکی که قلقلکتان بدهد؟»

    میرزا یدالله عصایش را بر زمین گذاشت، عرقچینش را انداخت بیرون دایره. دست انداخت دور تا دور زانوهاش و مثل وقتی که زنی شوهر مرده دو بچهء صغیرش را بغل می‌کند، هر دو را تنگ در بغل گرفت، چانه‌اش را هم گذاشت میان دو کاسهء زانو، اما گریه نیامد. نفس داشت در سینه‌اش می‌پیچید و توی گلویش یک چیزی به بزرگی یک گردو و به گردی یک کلاف نخ بالا و پایین می‌رفت، اما هق‌هقش حتی به حلقومش نمی‌رسید. حالا چه‌کار می‌توانست بکند؟ سررسید سفته‌اش همین روزها بود. آن دوتا سکهء آل‌بویه و آن پنج‌تای نادری روی دستش مانده بود، سینی و بشقابهای کار اصفهان، یا آن‌همه جعبه‌های خاتم یا تابلوهای مینیاتور امریکایی‌پسند. پدرسوخته‌ها! انگار همهء این دعواها سر لحاف من بود، اصلاً مرا محاصرهء اقتصادی کرده‌اند. پول برایشان علف خرس بود، شاید هم اسکناس چاپ می‌کردند، یا سکه ضرب می‌زدند، آن وقت حالا او باید با این ... با این ... که باز صدای جیغ بلند شد: «ارباب! ارباب!»

    سرش را بلند کرد، نیم‌نگاهی به قد و بالای صاحب جیغ کرد. بله دیگر، همین نیم‌نگاه کافی بود تا سر کلاف از توی گلو و دهانش بیرون بجهد و میرزا بتواند با تکان هر دو شانه و حتی عبای دوشش تمام اتاق را پر از هق‌هق مداوم کند. بعد هم، همان‌طور که یاد گرفته بود تمام فکر و ذکرش را بر یک شعلهء شمع یا نقطهء نون یا جیمی متمرکز کند، تن ‌و ‌جان را رها کرد تا به دل سیر بگرید. هر وقت هم که می‌دید هق‌هق گریه دارد فروکش می‌کند، کافی بود تا پلک‌هایش را باز کند و از میان قطرات اشک باز نیم‌نگاهی به آن سندان و پیشبند چرمی و بخصوص آن ریش بزی ـ که همه‌اش چهار تا شوید مو بود ـ بیندازد تا باز کلافی دیگر باز شود و آینهء سینه‌اش را از آن‌همه زنگار غم بزداید. با این‌همه می‌فهمید که جعفرش هم دارد گریه می‌کند. دیگر گوشش آموخته شده بود. می‌دانست که صدا حالا مثل خرد شدن شیشه نیست یا غژ و غوژ یک تکه حلبی بر جام پنجره، یا شکستن تنهء درخت، که صدا حالا مثل آخرین سرفه‌های یک آدم محتضر بود، همان‌طور که سینهء مرحوم زنش خس‌خس می‌کرد و نمی‌توانست حلال‌بودی بطلبد. این‌بار که نگاه کرد دید جعفر هم مثل او بر زمین نشسته، زانوان به بغل گرفته، و با لپهای باد‌کرده و آن دو چشم ریز اشک‌آلود از پشت آن دو شیشهء گرد نگاهش می‌کند. میرزا بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. حتی به قاه‌قاه خندید. جعفر هم بالا پرید، می‌خندید و روی شکمش ضرب می‌گرفت و با سُم به زمین می‌کوبید. می‌گفت: «قبولم کردید. کاش مادر بچه‌ها و کوچول خانم بودند و می‌دیدند.»

    میرزا توپید: «چی را قبول کردم؟»

    «من را، همین من پینه‌دوز یک‌لا قبا را. همه‌اش که نباید کله گنده‌ها بیایند اینزا. ما فقیر و بیچاره‌ها هم باید هوایی بخوریم. ماها هم حق داریم سفر بیاییم، دنیا را بگردیم. دلمان پوسید. من خودم ارباب، چاکرتم. از سه عباسی یکیش خرز زن و بچه‌هام. چند سال اگر لباس نو نپوشند آسمان به زمین نمی‌آید. بقیه‌اش هم تقدیم به ارباب. کوچول خانم همان دوتا النگو بسش است.»

    رفت طرف کیسه‌اش. اول کلاهش را درآورد. طاقش را صاف کرد، به آستین گرد لبه‌اش را گرفت و گذاشتش زمین. بعد باز دست کرد توی کیسه، یک کاسه و یک تکه چرم در‌آورد، پشت به ارباب کرد. انگار داشت کمربندش را باز می‌کرد. از تلق‌تلق چکش و شاید مشته و جوالدوز می‌شد فهمید. بالاخره هم کمربندش را بست و برگشت و کاسه را گذاشت کنار سندان و تکه چرم را انداخت توش. هنوز بخار گرمی از کاسه بلند می‌شد. بعد هم مشته و جوالدوز و چکش را از حلقه‌حلقه‌های کمربند باز کرد و چید جلوش. از توی جیب قباش هم یک گلولهء کوچک نخ و یک چیزی مثل موم درآورد و شروع کرد به موم کشیدن نخ. حتی سوزنش را از یخهء قباش درآورد و نخ کرد، بعد هم نشست روی چهارپایه‌اش، سرفه‌ای کرد و گفت: «من حاضرم، ارباب. مایه از شما، دست از من.»

    همهء آتشها از گور خود گوربه‌گور شده‌اش برخاسته بود. با همین دست چلاق‌شده‌اش نسخه‌های خطی پیرزن را ورق زده بود و با همین دو تا چشم باباغوری این یکی را پسندیده بود. اول و آخر که نداشت، اما میرزا چکیدهء کار بود، به یک نظر ادعیه و طلسمات را دید و شناخت، بعد هم همهء فوت و فن‌های اجدادی را به کار زد تا توی سر کتاب بزند، به پیرزن گفته بود: «خوب، چند مادر؟»

    «خودتان بفرمایید، حاجی.»

    «من چه بگویم؟ شما فروشنده‌اید.»

    بالاخره هم خودش برای هر کدام قیمتی گذاشته بود. این یکی را که چشمش را گرفته بود، با پشت دست کنار زده بود یعنی که نمی‌خرم.

    خم شد و چند صفحه از کتاب را، از همان وسطی که روی رحل باز بود، قاپ زد، مچاله کرد و به دندان گرفت. می‌جوید، حتی خورد. پیرزن گفته بود: «انصاف داشته باشید، حاجی.»

    میرزا دخلش را جلو کشیده بود و هر چه ده‌تومانی و بیست‌تومانی داشت روی هم گذاشته بود، حتی پول خرد هم برداشته بود تا خیلی بزند. پیرزن پولها را دوباره شمرد. یک بیست‌تومانی هم وسط شمردن بهش داده بود. بالاخره هم پیرزن نفهمیده بود چقدر شده است. پولها را توی یک گره بسته گذاشته بود و بعد هم کتاب جفرش را برداشته بود و تا دم در هم رفته بود. حالا قلب صاحب‌مردهء میرزا چقدر می‌زد، بماند. اما می‌دانست که برمی‌گردد. پیرزن هم برگشت و از همان آستانهء در گفته بود: «حالا هر چه می‌خواید بدهید، ثواب دارد، مال صغیر است.»

    میرزا کتابها را از روی پیشخوان جلو زده بود و به دست دراز شدهء دیگر اشاره کرده بود: «بده من مادر، اول می‌گفتی.»

    باز کتابها را جلوتر رانده بود: «آدم خیر نمی‌بیند. حلالش وفا نمی‌کند، چه برسد به حرام. باید قیمشان بیاید.»

    پیرزن گره‌بسته را توی مشتش پنهان کرده بود: «خودم قیمشان هستم، حاجی. مادرشان هستم. دوتاشان ماشاءالله عقل‌رسند. فقط دوتاشان کوچکند. مطمئن باشید.»

    بالاخره هم میرزا گفته بود: «رو دستم می‌ماند. کی کتاب بی‌جلد و پاره می‌خرد؟ اما باشد، به خاطر آن دوتا صغیرت می‌خرم.»

    بیست‌تومانی از پول‌خردهای کاسه جدا کرده بود و ریخته بود توی کف دست پیرزن. پیرزن با انگشت شمرده بود: «چی، حاجی، بیست‌تومن؟ اقلاً صد تومن می‌ارزد. عملش مجرب است. آن خدا بیامرز ...»

    میرزا گفته بود: «زبانت به خیر بگردد، مادر. بگو خدا برکت بدهد. چقدر چانه می‌زنی؟»

    باز توی کاسهء برنجی را گشته بود و اول یک تک‌تومانی و بعد هم یک دو‌تومانی گذاشته بود روی پولهای کف دست پیرزن: «خوب دیگر، نمی‌خواهی، ببرش. برای خاطر آن دو تا صغیرت خریدم. سر راهت دوتا بیسکویت برایشان بخر. اصلاً خرما بخر، خیرات آن خدابیامرز بکن.»

    پیرزن بالاخره رفته بود، اما میرزا تا یک ساعتی انگار که کتاب عقرب جراره باشد دست نزده بود. بالاخره هم رفته بود و در کشویی را تا نیمه پایین کشیده بود و کتاب را برده بود توی پستو، چراغ را روشن کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. اما حالا داشت می‌جویدش. خودش کرده بود. با خودش گفت: «بشکند دستم!»

    جعفر گفت: «خدا نکند، ارباب.»

    میرزا براق شد که : «ببینم اقلاً اشراف بر ضمیر که داری؟»

    «چی؟ من؟ نه به زدّم. عرض کردم که من یک کاسب زحمتکشم. زادو زنبل بلد نیستم.»

    «پس از کجا فهمیدی که من گفتم، بشکند دستم؟»

    «ای ارباب، حتی یکی مثل من وقتی ببیند آدمیزاده‌ای دارد صفحات کتابی را چنگ‌چنگ می‌کند و می‌زود، بخصوص وقتی موهای ریشش را، چهل روزه هم که باشد، دانه‌دانه می‌کند، می‌فهمد چه می‌گوید.»

    میرزا حالا دیگر می‌توانست گلولهء خیس را فرو بدهد. شورمزه بود و بوی چرم دباغی شدهء کهنه می‌داد. جعفر گفت: «خوب، ارباب، بالاخره من چه کار کنم؟»

    «چی را چه کار کنی؟»

    سوزن یا بگیریم جوالدوز نخ‌کرده را تکان‌تکان داد: «کار مایه می‌خواهد. من که دیدید، همین یک تکه چرم را دارم و همین یک گلوله نخ را. خوب، مصالح می‌خواهم. تازه آدمها که به من کفش نمی‌دهند. شما باید برایم زور کنید. من خیلی ماهرم.»

    حالا دیگر دسته‌دسته می‌کند و پرت می‌کرد دور ‌و ‌برش. چراغ موشی‌اش هنوز پت‌پت می‌کرد. یکی را گرفت روی شعله‌اش. اول وسطش لکهء سیاهی بست، بعد پهن شد و بالاخره گر کشید. اما صدای جعفر همچنان می‌آمد: «تازه من خرز دارم. می‌دانید روزی پنز بادام باید بخورم. یک ماهش کلی بادام می‌شود. اینزا هم که شنیده‌ام گران است. از وقی صادر می‌کنید گران شده است.»

    میرزا با دهان پر و آب‌چکان پرسید: «مگر تو بادام می‌خوری؟»

    «پس چی خیال کردید؟ قوت ماها همین است. البته بچه‌ها حریره‌بادام می‌خورند، کمک شیرشان.»

    «پس خوراک شماها، شب و روز، بادام است؟»

    «مگر چه عیبی دارد؟ بهترین غذایی است که خدا آفریده. شما آدم‌ها فقط وقتی دست از خوردن حیوانیات برمی‌دارید، اگر خیلی کف نفس به خرز بدهید، تازه می‌شوید مثل ما. مثلاً خود زنابعالی وقتی همهء فضولات این همه حیوان که خورده بودید ازتان زدا شد، من صداتان را واضح شنیدم. اولش همه‌اش خرخر می‌کرد. می‌دانستم دارید مرا احضار می‌کنید، اما درست نمی‌شنیدم که چه می‌گویید، بعد که بالاخره ریاضتتان به شبانه‌روزی یک بادام رسید، صدایتان درست و واضح شنیده شد. همه می‌شنیدند، حتی من توانستم صورت مثالی‌تان را ببینم.»

    بادامی از جیب قباش درآورد، نازش کرد: «خوبی بادام این است که فضولات ندارد. تازه زردآب هم دیگر نزس نیست.»

    اشاره کرد به کاسه‌ای که چرم داشت تویش خیس می‌خورد: «ملاحظه که فرمودید؟»

    بادام را داشت دندان می‌زد، میرزا هم چند صفحهء باقی‌مانده را کند، نه، سرو آزاد می‌دهید.»

    میرزا که داشت در یخچالش را باز می‌کرد، گفت: «تو بادامت را بخور، توی کار من دخالت نکن.»




     

    Art en exil

    Informations et actualité de l'association qui permet aux iraniens de s'exprimer à travers des pièces de théatre en France.
    www.artenexil.net/ - 436k - ذخیره شده - صفحات همسان


    ناب